کد مطلب:225980 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:280

در بیان رفتن حضرت رضا از مدینه به مرو
مخفی نماند: آنچه از روایات ظاهر می شود آن است كه مأمون چون مستقر بر خلافت گشت و فرمانش در اطراف عالم نافذ گردید و ایالت عراق را به حسن بن سهل تفویض كرد و خود در بلده ی مرو اقامت نمود و در اطراف ممالك حجاز و یمن غبار فتنه و آشوب ارتفاع یافته بعضی از سادات به طمع خلافت رایت مخالفت برافراشتند، چون خبر در مرو به سمع مأمون رسید با فضل بن سهل ذوالریاستین كه وزیر و مشیر او بود مشورت نمود بعد از تدبیر اندیشه ی بسیار رأی مأمون بر آن قرار گرفت كه حضرت رضا علیه السلام را از مدینه طلب نماید و او را ولیعهد خود گرداند تا آنكه سایر سادات به قدم اطاعت پیش آیند و دندان طمع از خلافت بردارند. پس رجاء ابن ابی الضحاك را با بعضی از مخصوصان خود به خدمت آن حضرت فرستاد به سوی مدینه كه آن جناب را به سفر خراسان ترغیب نمایند چون ایشان به خدمت آن حضرت رسیدند حضرت در اول حال امتناع بسیار نمود چون مبالغه ی ایشان از حد اعتدال متجاوز گردید آن سفر محنت اثر را به جبر اختیار نمود.

و شیخ صدوق ره از محول سجستانی روایت كرده كه چون مأمون طلب كرد امام رضا علیه السلام را از مدینه به خراسان، حضرت به جهت وداع با قبر پیغمبر صلی الله علیه و آله داخل مسجد شد و مكرر با قبر آن حضرت وداع می كرد و بیرون می آمد و برمی گشت نزد قبر، و در هر دفعه صدای مباركش به گریه بلند بود،



[ صفحه 500]



من نزدیك آن حضرت رفتم و سلام كردم بر آن جناب جواب داد، پس تهنیت گفتمش به آن سفر، فرمود مرا زیارت كن همانا من بیرون می شوم از جوار جدم و می میرم در غربت و دفن می شوم در پهلوی هارون.

و شیخ یوسف بن حاتم شامی تلمیذ محقق حلی در درت النظیم فرموده كه روایت كردند جماعتی از اصحاب امام رضا علیه السلام كه آن حضرت فرمود زمانی كه من می خواستم بیرون بیایم از مدینه به سوی خراسان جمع كردم عیال خود را و امر كردم ایشان را كه بر من گریه كنند تا بشنوم گریه ی ایشان را، پس تقسیم كردم در بین ایشان دوازده هزار دینار گفتم به ایشان كه من برنمی گردم به سوی عیالم هرگز، پس گرفتم ابوجعفر جواد را و بردم او را به مسجد پیغمبر صلی الله علیه و آله و گذاشتم دست او را بر كنار قبر و چسبانیدم او را به آن قبر شریف و خواستم حفظ او را به سبب رسول خدا صلی الله علیه و آله و امر كردم جمیع و كیلان و حشم خود را بشنیدن و اطاعت فرمایش او و آنكه مخالفت او را ننمایند و فهمانیدم ایشان را كه او قائم مقام من است.

علامه ی مجلسی فرموده در كشف الغمه و غیر آن از امیة بن علی روایت كرداند كه گفت در سالی كه امام رضا علیه السلام به حج رفت و متوجه خراسان گردید امام محمد تقی علیه السلام را به حج برد و چون امام رضا علیه السلام طواف وداع می كرد امام محمد تقی علیه السلام بر دوش موفق غلام آن حضرت بود و او را طواف می فرمود، چون به حجر اسماعیل رسید به زیر آمد و نشست و آثار اندوه از روی منورش ظاهر شد و مشغول دعا گردید و بسیار طول داد، موفق گفت برخیز فدای تو گردم، گفت از اینجا مفارقت نمی كنم تا وقتی كه خدا خواهد كه برخیزم، موفق به خدمت امام رضا علیه السلام آمد و احوال فرزند سعادتمند او را عرض كرد حضرت نزدیك نوردیده ی خود آمد و فرمود كه برخیز ای حبیب من، آن نهال حدیقه ی امامت گفت ای پدر بزرگوار چگونه برخیزم و می دانم كه خانه ی كعبه را وداعی كردی كه دیگر به سوی آن برنخواهی گشت و گریان شد، پس برای اطاعت پدر بزرگوار خود برخاست و روانه شد. و توجه آن حضرت به سوی خراسان در سال دویستم هجرت



[ صفحه 501]



بود و در آن وقت موافق مشهور از عمر شریف امام محمد تقی علیه السلام هفت سال گذشته بود، چون متوجه آن سفر گردید در هر منزل معجزات و كرامات بسیار از آن مخزن اسرار ظاهر می شد و بسیاری از آثار آنها تا حال موجود است. انتهی.

جناب سید عبدالكریم بن طاوس كه وفاتش در سنه ششصد و نود و سه است در فرحة الغری روایت كرده: زمانی كه مأمون حضرت امام رضا علیه السلام را طلبید از مدینه به خراسان، حضرت حركت فرمود از مدینه به سوی بصره و به كوفه نرفت و از بصره توجه فرمود بر طریق كوفه به بغداد و از آنجا به قم و داخل قم شد، اهل قم به استقبال آن حضرت آمدند و با هم مخاصمه می كردند در باب ضیافت آن حضرت و هر كدام میل داشتند كه آن حضرت بر او وارد شود، آن جناب فرمود كه شتر من مأمور است یعنی هر كجا او فرود آمد من آنجا وارد می شوم، پس آن شتر آمد تا در یك خانه خوابید و صاحب آن خانه در شب آن روز در خواب دیده بود كه حضرت امام رضا علیه السلام فردا مهمان او خواهد بود، پس چندی نگذشت كه آن محل مقام رفیعی گشت و در زمان ما مدرسه ی معموره است.

و صاحب كشف الغمه و دیگران نقل كرده اند كه چون حضرت امام رضا علیه السلام داخل نیشابور شد در آن سفری كه اختصاص یافت به فضیلت شهادت، بود آن جناب در مهدی بر استر شهباء كه محل ركوب آن از نقره ی خالص بود.

فعرض له فی السوق الامامان الحافظان للاحادیث النبویة ابوزرعة و محمد بن اسلم الطوسی.

پس پیدا و آشكار گردید در بازار دو پیشوای كه حافظ احادیث نبوت بودند، ابوزرعه و محمد بن اسلم طوسی پس عرض كردند:

ایها السید ابن السادة ایها الامام و ابن الائمة ایها السلالة الطاهرة الرضیة ایها الخلاصة الزاكیة النبویة بحق ابائك الطاهرین و اسلافك الاكرمین الا اریتنا وجهك المبارك المیمون و رویت لنا حدیثا عن ابائك عن جدك نذكرك به.

یعنی ابوزرعه و محمد بن اسلم به آن حضرت عرض كردند به حق پدران پاكیزه و گذشتگان گرامی خود بنما به ما صورت مبارك خود را و روایت كن از برای ما



[ صفحه 502]



حدیثی از پدران خود از جدت كه ما یاد كنیم تو را به آن حدیث:

فاستوقف البغلة و رفع المظلة اقر عیون المسلمین بطلعته المباركة المیمونة فكانت ذوا بتاه كذوا بتی رسول الله صلی الله علیه و آله.

چون ابوزرعه و ابن اسلم این خواهش نمودند حضرت استر خود را نگاهداشت و سایبان مهد را برداشت و روشن كرد چشمهای مسلمانان را به طلعت مبارك خود و مردم بر طبقات خود ایستاده بودند، بعضی صرخه می كشیدند و گروهی می گریستند و بعضی جامه بر تن می دریدند و برخی خود را به خاك افكنده بودند و آنها كه نزدیك بودند تنگ استر آن حضرت را می بوسیدند و بعضی گردن كشیده بودند به سایبان مهد

و لقد اجاد من قال:



گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی

روا بود كه ملامت كنی زلیخا را



الی ان انتصف النهار، و جرت الدموع كالانهار، و سكنت الاصوات و صاحت الائمة و القضاة، معاشر الناس اسمعوا وعوا و لا تؤذوا رسول الله صلی الله علیه و آله فی عترته و انصتوا.

مردم به همان حال انقلاب بودند تا روز به نیمه رسید و آن قدر مردم گریستند كه اگر جمع می گشت مثل نهر جاری می شد، و صداها ساكت شد، پیشوایان مردم و قاضیان فریاد كشیدند كه ای مردم گوش بدهید و یاد گیرید و اذیت مكنید پیغمبر صلی الله علیه و آله را در عترتش و سكوت كنید یعنی گریستن و صیحه كشیدن شما مانع شده كه حضرت امام رضا علیه السلام بتواند حدیث بفرماید و این اذیت آن حضرت است و اذیت آن حضرت اذیت پیغمبر صلی الله علیه و آله است.

مؤلف گوید به اینجا كه رسیدم به خاطر آوردم واقعه ی حضرت سیدالشهداء علیه السلام را روز عاشوراء در وقتی كه مقابل لشگر كوفه آمد خواست ایشان را موعظه و نصیحتی فرماید آن محرومان از سعادت و سرگشتگان وادی ضلالت صداها بلند كردند و به فرمایش آن حضرت گوش ندادند امر فرمود ایشان را كه سكوت كنید، ابا كردند، فرمود:



[ صفحه 503]



ویلكم ما علیكم ان تنصتوا الی و تسمعوا قولی و انا ادعوكم الی سبیل الرشاد.

و نبود در آنجا یك خداپرستی كه فریاد كند مردم این پسر پیغمبر است چرا او را اذیت می كنید چرا ساكت نمی شوید كه موعظه ی خود را بفرماید و كلام خود را به پایان رساند. و این یكی از مصائب آن سید مظلوم بود كه كمیت شاعر در شعر خود اشاره به آن كرده و بر حضرت باقر علیه السلام خوانده و آن حضرت را به گریه درآورده.

قال رحمه الله:



و قتیل بالطف غودر فیهم [1] .

بین غوغاء امة و طغام



یعنی شهید در كربلاء مانده و گرفتار شد در میان مردمان نانجیبی بین جماعتی از ناكسان و فرومایگان. روایت شده كه چون كمیت قصیده ی میمیه ی خود را بر حضرت امام محمد باقر علیه السلام خواند به این شعر كه رسید حضرت گریست و فرمود ای كمیت اگر نزد ما مالی بود تو را صله می دادیم لكن از برای تو است آن كلامی كه حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله به حسان بن ثابت فرمود: لا زلت مؤید ابروح القدس ما ذببت عنا اهل البیت. رجوع كردیم به حدیث سابق:

مردمان نیشابور گوش دادند كه حضرت امام رضا علیه السلام حدیث بفرماید، حضرت املاء فرمود این حدیث را یعنی كلمه كلمه می فرمود و ابوزرعه و محمد بن اسلم كلمات آن حضرت را به مردم می رسانیدند و كشیده شد برای نوشتن این حدیث بیست و چهار هزار قلمدان بغیر از دواتها، فرمود:

حدیث كرد مرا پدرم حضرت موسی بن جعفر كاظم فرمود حدیث كرد مرا پدرم جعفر بن محمد صادق فرمود حدیث كرد مرا پدرم محمد بن علی باقر، فرمود حدیث گفت مرا پدرم علی بن الحسین زین العابدین فرمود حدیث گفت مرا پدرم حسین بن علی (شهید زمین كربلاء)، فرمود حدیث فرمود مرا پدرم امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب در زمین كوفه فرمود حدیث فرمود مرا برادرم و پسر عمم محمد رسول الله



[ صفحه 504]



صلی الله علیه و آله، فرمود حدیث كرد مرا جبرئیل گفت شنیدم حضرت رب العزة سبحانه و تعالی می فرماید:

كلمة لا اله الا الله حصنی فمن قالها دخل حصنی و من دخل حصنی امن من عذابی [2] .

یعنی كلمه لا اله الا الله حصار من است پس هر كس كه بگوید آن را داخل در حصار من شده و كسی كه داخل در حصار من شود ایمن از عذاب من خواهد بود. صدق الله سبحانه و صدق جبرئیل و صدق رسول الله و الأئمة علیهم السلام.

و شیخ صدوق روایت كرده از ابوواسع محمد بن احمد نیشابوری كه گفت شنیدم از جده ام خدیجه دختر حمدان بن پسنده كه گفت چون حضرت امام رضا علیه السلام داخل نیشابور شد فرود آمد در محله ی فوزا در ناحیه ای كه معروف بود به لاشاباد در سرای جده ی من پسنده و او را پسنده برای آن گفتند كه حضرت امام رضا علیه السلام او را از میان مردم پسندیده و چون در خانه ی ما فرود آمد بادامی در جانبی از خانه بكاشت آن بادام برست و درختی شد و بار آورد و در یك سال مردم آن را بدانستند پس بادام آن درخت را برای شفا می بردند، هر كه را علتی می رسید به جهت تبرك از آن بادام تناول می نمود عافیت می یافت و هر كه درد چشم داشت از آن بادام بر چشم خود می نهاد شفا می یافت و زن آبستن كه زائیدن بر او دشوار می شد از آن بادام می خورد دردش سبك می شد و همان ساعت می زائید و اگر چارپائی قولنج می شد از شاخه ی آن درخت می گرفتند و بر شكم او می كشیدند خوب می شد و باد قولنج از او می رفت به بركت آن حضرت پس روزگاری بگذشت آن درخت خشك شد جد من حمدان بیامد و شاخه های آن را ببرید پس كور شد و



[ صفحه 505]



پسرش كه او را ابوعمرو می گفتند بیامد و آن درخت را از روی زمین ببرید مالش تمام برفت در باب فارس و مبلغ آن هفتاد هزار درهم بود تا هشتاد هزار درهم و برای او هیچ نماند، و ابوعمرو را دو پسر بود هر دو نویسنده ی ابوالحسن محمد بن ابراهیم سمجور بودند یكی را ابوالقاسم می گفتند و دیگری را ابوصادق، خواستند كه آن خانه را عمارت كنند بیست هزار درهم بر آن عمارت صرف كردند و بیخ آن درخت كه مانده بود بكندند و نمی دانستند كه چه اثر از آن برای ایشان می زاید پس یكی رفت سر املاك امیر خراسان او را برگردانیدند به نیشابور در محملی در حالتی كه پای راستش سیاه شده بود پس گوشت از پایش ریخت پس به آن علت بعد از یك ماه بمرد.

و اما آن برادر دیگر كه بزرگتر بود او در دیوان سلطان در نیشابور مستوفی بود روزی جماعتی از كاتبان بالای سرش ایستاده بودند و او خط می نوشت یكی گفت خدای چشم بد از كاتب این خط دور كند همان ساعت دستش بلرزید و قلم از دستش بیفتاد و دانه ای بر دستش برآمد و به منزل بازگشت. ابوالعباس كاتب با جماعتی نزد او آمدند و گفتند این از گرمی است واجب است كه امروز فصد كنی همان روز فصد كرد و فردا نیز بماندند و گفتند امروز هم فصد كن، فصد كرد پس دستش سیاه شد و گوشتش بریخت و از آن علت بمرد و موت هر دو برادر به یك سال نكشید.

و نیز شیخ صدوق روایت كرده كه چون امام رضا علیه السلام داخل نیشابور شد در محله ای فرود آمد كه او را فوزا می گفتند و آنجا حمامی بنا نمود و آن حمام امروز به گرمابه ی رضا علیه السلام معروف است، و آنجا چشمه ای بود كه آبش كم شده بود كسی را واداشت كه آب آن را بیرون آورد تا بسیار شد و از بیرون دروازه حوضی ساخت كه چند پله پائین می رفت بر سرچشمه ای پس حضرت داخل در آن شد و غسل كرد و بیرون آمد و بر پشت آن نماز گذارد و مردم می آمدند و به آن



[ صفحه 506]



حوض و غسل می كردند و از آن می آشامیدند برای طلب بركت و نماز بر پشت آن می گذاردند و دعا می كردند و حاجتها از خدا می خواستند و قضا می شد و آن چشمه را امروز عین كهلان می نامند و مردم تا امروز به آن چشمه می آیند.

مؤلف گوید كه ابن شهرآشوب نیز در مناقب این روایت را نقل فرموده و وجه تسمیه ی آن چشمه را به عین كهلان ذكر كرده آنگاه فرموده كه آهوئی به قصد آن حضرت آمد در آنجا پناه به حضرت گرفت، و ابن حماد شاعر اشاره به همین نموده در شعر خود:



الذی لاذبه الظبیة و القوم جلوس

من ابوه المرتضی یزكو و یعلو و یروس [3] .



و شیخ صدوق و ابن شهراشوب از ابوالصلت روایت كرده اند كه چون امام رضا علیه السلام به ده سرخ رسید در وقتی كه به نزد مأمون می رفت گفتند یابن رسول الله ظهر شده است نماز نمی كنید؟ پس فرود آمد و آب طلبید گفتند كه آب همراه نداریم پس به دست مبارك خود زمین را كاوید آن قدر آب جوشید كه آن حضرت و هر كه با آن حضرت بود وضو ساختند و اثرش تا امروز باقی است، و چون به سناباد رسید پشت مبارك خود را گذاشت به كوهی كه دیگها از آن می تراشند و گفت خداوند نفع ببخش به این كوه و بركت ده در هر چه در ظرفی گذارند كه از این كوه تراشند و فرمود كه از برایش دیگها از سنگ تراشیدند و فرمود كه طعام آن حضرت را نپزند مگر در آن دیگها و آن حضرت خفیف الأكل و كم غذا بوده. پس از آن روز مردم دیگها و ظرفها از آن تراشیدند و بركت یافتند، پس حضرت داخل خانه حمید بن قحطبه ی طائی شد و داخل شد در قبه ای كه قبر هارون در آنجا بود، پس به دست مبارك خود خطی در جانب قبر او كشید و فرمود كه این تربت من است و من در اینجا مدفون خواهم گردید و بعد از این حق تعالی این مكان را محل ورود شیعیان و دوستان من خواهد گردانید، به خدا سوگند كه هر كه از ایشان مرا در این مكان زیارت كند یا بر من سلام كند البته حق تعالی مغفرت و رحمت خود



[ صفحه 507]



را به شفاعت ما اهل بیت برای او واجب گرداند، پس رو به قبله گردانید و چند ركعت نماز به جا آورد و دعای بسیار خواند چون فارغ شد به سجده رفت و طول داد سجده را. من شمردم پانصد تسبیح در سجده گفت پس سر برداشت و بیرون رفت.

و سید بن طاوس روایت كرده از یاسر خادم مأمون كه گفت زمانی كه وارد شد ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام در قصر حمید بن قحطبه بیرون كرد از تن لباس خود را و داد به حمید و حمید داد به جاریه ی خود كه بشوید آن را پس نگذشت زمانی كه آن جاریه آمد و با او رقعه ای بود و داد به حمید و گفت یافتم این رقعه را در گریبان لباس ابوالحسن (ع) پس حمید به آن حضرت عرض كرد فدای تو گردم به درستی كه این جاریه یافته است رقعه ای در گریبان پیراهن تو، چیست آن؟ فرمود تعویذی است كه آن را از خود دور نمی كنم، حمید گفت ممكن است كه ما را مشرف كنی به آن پس فرمود كه این تعویذی است كه هر كه نگاه دارد در گریبان خود دفع می شود بلا از او و می باشد برای او حرزی از شیطان رجیم، پس خواند تعویذ را بر حمید و آن این است:

بسم الله الرحمن الرحیم بسم الله انی اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقیا او غیر تقی اخذت بالله السمیع البصیر علی سمعك و بصرك لا سلطان لك علی و لا علی سمعی و لا علی بصری و لا علی شعری و لا علی بشری و لا علی لحمی و لا علی دمی و لا علی مخی و لا علی عصبی و لا علی عظامی و لا علی مالی و لا علی ما رزقنی ربی سترت بینی و بینك بستر النبوة الذی استتر انبیاء الله به من سطوات الجبابرة و الفراعنة جبرائیل عن یمینمی و میكائیل عن یساری و اسرافیل عن ورائی و محمد صلی الله علیه و اله امامی والله مطلع علی یمنعك منی و یمنع الشیطان منی اللهم لا یغلب جهله اناتك ان یستفزنی و یستخفنی اللهم الیك التجات اللهم الیك التجات اللهم الیك التجات.

و از برای این حرز حكایت عجیبی است كه روایت كرده آن را ابوالصلف هروی كه گفت مولای من علی بن موسی الرضا علیه السلام روزی نشسته بود در



[ صفحه 508]



منزل خود داخل شد بر او رسول مأمون و گفت امیر تو را می طلبد. پس امام علیه السلام برخاست و امر فرمود نمی طلبد مرا مأمون در این وقت مگر به جهت كاری سخت و به خدا كه نمی تواند با من بدی كند به جهت این كلمات كه از جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله به من رسیده، ابوالصلت گفت همراه امام علیه السلام بیرون رفتم نزد مأمون، چون نظر حضرت بر مأمون افتاد این حرز را تا آخر خواند پس زمانی كه حضرت ایستاد مقابل مأمون، نظر كرد به سوی او مأمون و گفت ای ابوالحسن امر كرده ام كه صد هزار درهم جهت تو بدهند و بنویس هر حاجتی كه داری پس چون امام پشت گردانید مأمون نظری در قفای امام كرد و گفت اراده كردم من و اراده كرده است خدا، و آنچه اراده كرده است خدا بهتر بوده است.


[1] منهم.

[2] استاد ابوالقاسم قشيري گفته كه اين حديث به اين سند رسيد به بعضي از امراء سامانيه پس نوشت آن را بطلا و وصيت كرد كه با او در قبرش گذاشته شود پس چون وفات كرد در خواب كسي آمد از او پرسيد كه خدا با تو چه كرد؟ گفت خداند تعالي مرا آمرزيد به سبب آنكه تلفظ كردم به لا اله الا الله و تصديق كردم به محمد رسول الله صلي الله عليه و آله مخلصا و آنكه اين حديث شريف را به طلا نوشتم به جهت تعظيم و احترام آن منه ره.

[3] راس يعني خراميد.